مزمور ۱۵
-۱-
من آنها را دیدم که در کنار تو قدم میزدند،
چشمانشان راهشان را روشن میکرد.
هرگز نه ترسیدند و نه فریب خوردند،
روزهایشان از وجودشان شادمان،
شبهایشان با درخشش ستارگان تو روشن شد،
رویاهایشان شکوفا شد.
هرگاه دشمنانشان دروغهایشان را منتشر میکردند،
قلمهایشان را بر صفحات تیز میکردند.
-۲-
آنها زندگی کردند.. و بزرگ مردند،
پیشانیهایشان، زمین بازی خورشید.
وقتی در سفرهایشان، روزی میگذرد،
گرد و غبار آن، دیروزهایشان را زینت میدهد.
انبوهی از خوبیها، پشت سر گذاشتند،
نیکی از لمس آنها ساطع میشود،
ای علی.. آنها به عنوان بازدیدکننده آمدند،
اعمال خود را در پنج قاره به جا گذاشتند.
-۳-
آنها شریفترین زاده شدند،
با شهرتی مثالزدنی،
هر روز که خورشیدشان غروب میکرد،
با الهامش، آذرخش غروب را محو میکرد،
امواج آبی دریا، گواه این بودند،
و گامهایشان زمین را متبرک میکرد.
اگر دانش آنها شرق را روشن نمیکرد..
ناشناخته میماند.
-۴-
نامشان، رازی که به خوبی آموختم،
بیتی بر لبانم نقش بست،
و نسیمی ملایم آن را در آغوش گرفت،
میگفت: "برایم داستانی بگو.."
هنگام تلاوت
نسیم فریاد میزند،
و من آن را میبینم که نزدیک میشود،
با انبوهی از ستایش،
برای کسانی که "هدف" بودند.
**